دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

تولد یک فرشته

  دخترکم ،مانلی درست بعد از چهل هفته انتظار شیرین و دوست داشتنی دیگه موقع این رسیده بود که دیگه باید یواش یواش این بار مقدس و دوست داشتنی رو به زمین میزاشتم و میدونستم که دلم برای لحظه لحظه این روزهای شیرین خیلی تنگ میشه. خیلی دوران شیرینی و دوست داشتنی بود  ولی روزهای بسیار زیبا و رویایی پیش رو داشتم و شوق دیدینت هر لحظه توی وجودم شدیدتر میشد. بالاخره جمعه هفتم مرداد ساعت 6 بعد از ظهر دیگه کم کم خودمو آماده کردم برای آمدنت. رفتم حمام بعد موهامو براشینگ کردم و گفتم باید برای شیرینترین  روز زندگیم خودموخوشگلو مرتب کنم دیگه و شروع کردم به انجام هر کاری تا خودمو مشغول کنم طبق معمول شروع کردم به گوش دادن تر...
19 ارديبهشت 1391

مبارک باشه دخمله !!

                    دخترکم ، مانلی با اینکه هر ماه که برای چکاب ماهانه میرفتم دکتر ، خانم دکتر سنوگرافی میکردن و من هم شمارو میدیدم، ولی هنوز نمیدونستم که دکمه من دختر یا پسر. چهارشنبه 11 اسفند ماه هشتادو نه بود که برای چکاب رفته بودم پیش خانم دکتر که چند تا کار مهم انجام بدم. یکی اینکه جواب تست غربالگری شما را بگیرم. دوم اینکه از راحت بودن جای شما مطمئن بشم و سوم اینکه بدونم بالاخره شما چی هستید؟ دخملی پسری چیی؟؟؟ دل توی دلم نبود. میگفتم خدایا یعنی پسره؟ دختره؟ چیه؟؟؟؟؟ ولی یه حسی توی دلم میگفت که دخمله بابا دخمل. اونم چه دخملی. قندعسله. نبات...
19 ارديبهشت 1391

کعبه عشق، و فرشته کوچولوی من

                         دخترکم، مانلی خوب میدونم که این سعادت نصیب هرکسی نمیشه که توی شکم مامانش باشه و محرم بشه. خوب میدونم که خداوند خیلی دوستت داره و خیلی حواسش به شما بوده  که هنگامی که  توی دل مامانی بودی ازت  دعوت کرده بری پیشش.دخترم، اولین سفر زندگی شما، سفر به خانه خدا بود ! اونم زمانی که چند روزی بیشتر از دمیده شدن روح الهی در وجود شما نگذشته بود. این سعادت مامانی خیلی بزرگ و عزیزه که شما به این زودی تونستی بری به درگاه الهی و نور و انرژِی الهی را استشمام کنی. دوارزهم اسفند درست فردای اون ...
17 ارديبهشت 1391

دومین روز زندگی فرشته کوچولو

  عزیز دل  مامان من و شما شب دوم هم توی بیمارستان گذروندیم و هم حال مامان خیلی بهترشد و هم حال شما.صبح شما رو بردن برای تست شنوایی و بعد از اون هم خانم پرستار یک سری موارد را به مامان آموزش داد و شما را حمام کرد . وای که چه کردی مامان . کلی گریه کردی و آخرش هم خیلی مظلوم و معصوم آرام آروم شدی . بعد مامان یه لباس خوشگل تن شما کرد با جوراب های تو توری. لباست خیلی پوسیده نبود نمی دونم چرا این کارو کردم ولی فکر میکردم که چون هوا خیلی گرمه اگه یه لباس گرو تنت کنم شاید گرما زده بشی !!!!!! خوب بی تجربه گیه دیگه!!!! بعد من و شما و مامان مهنازو پدر  آماده شدیم که بریم به سمت خونه. خونه ما اون زمان سمت سوهانک مینی سیتی بو...
14 ارديبهشت 1391

اولین روز زندگی فرشته کوچولو

مامانی اولین روز زندگی تو نقل کوچولو توی بیمارستان جم سپری شد. که مصادف بود با یکم ماه رمضان. توی اون هوای گرم گرم. صبح بعد از اینکه از خواب بلند شدم حدود ساعت هشت صبح پدر اومد بیمارستان پیش ما. مامان مهناز هم اونجا بود چونکه شما یه کوچولو زردی داشتی باید تو دستگاه میموندی تا بتونن میزان زردی رو کنترل کنن و پائین بیارن. البته خیلی نبود حدود ٦ درصد بود و اصولا میگن بالای ٢٠ خطرناکه ولی به هر حال فقط هر دوساعت به دوساعت شمارو می آوردن پیش من تا بهت شیر بدم و پیشم باشی. برعکس موقعی که به دنیا اومدنی و کلی کولی بازی در آوردی، دیگه خیلی خانم شده بودی و گریه نمیکردی. عین یک عروسک کوچولو خواب بودی. بدنت هنوز هم فرم جنینی داشت و دوست داشتی ک...
12 ارديبهشت 1391

شیرینی زندگی با تو

دخترکم،‌مانلی وقتی که بهت نگاه میکنم باورم نمیشه که انقدر زود بزرگ شدی مامان. این روزهای شیرین و دوست داشتنی تندوتند و پشت سر هم میرنو میان و تو هر روز شیرینتر میشی .  امروز که این مطالبو مینویسم تو نه ماهو نوزده روز از زمینی شدنت گذشته و یه موش با مزه و با نمک شدی که تمام حرکاتت دوست داشتنیه خوابیدنت آواز خوندنت حرف زدنت سینه خیز رفتن عقب عقبت ............ همه و همه خواستیه مامان خیلی باهوش وشیرین زبون هستی نسبت به هم سنو سالای خودت خیلی زود زبون باز کردی و الان اکثر کلماتی رو که میشنوی تکرار میکنی ! یا اسنکه آهنگشونو میزنی. میخوام از این به بعد خاطرات روزمره زنگی رو اینجا برات ثبت کنم تا همیشه برای خودم و خودت به یادگار بمونه...
10 ارديبهشت 1391